شوهر دو روزه پارت۶۴
فلوریا با صدای خنده ش نزدیکم شد!
جیغ زدم: پس دستتون توی یه کاسه بود عوضیا!!! منو بگو که بهت اعتماد داشتم فلوریا
داد زدم: وومین تو واقعا چطور میتونی اینکارو کنی؟؟؟
وومین پوزخند زد: انگار هفته قبلو یادت رفته! بعدشم برام مهمی نیستی! انتظار داری کمکت کنم!؟
بغض کردم! بیا اینم از رسم فامیلی!
صدای خنده ی یک نفر سکوت رو شکست: افرین افرین! کار هاتون رو درست انجام دادید😈
این صدای کیه؟ چقدر آشناست!
این صدا... چییی؟؟؟ باورم نمیشه😭
مین هیوک؟؟؟؟
مین هیوک با خنده گونم رو نوازش کرد: تو آیدلی هان؟
با اخم نگاهش کردم؛ دوباره گفت: آیدلی که آبروش رفته؟
مکس کرد و ادامه داد: الانم باید کشته بشی در هر صورت! میدونی که آیدل هایی که با کسی رابطه دارن به ندرت از مردن قسر در میرن(اصکی رفتم از اوشی نو کو😐😂)
بزار ببینم تو...مهم ترین کنسرتتو خراب کردی؟
دوباره بغض گلومو فشرد...میخواست دوباره تمام بدبختیامو یادم بندازه؟؟
مین هیوک: طوری خراب کردی که همه ی طرفدار هات همون موقع از صحنه خارج شدن؟
بغض بیشتر گلومو تحت فشار گذاشت و داشت خفه م میکرد...
ادامه داد: به نظرت کی سنگ رو گذاشت!؟
نگاهش کردم...کی؟
پوزخند زد: وومین پسر خالته؟!
چشمام گرد شد...وومین اینکارو کرده!؟؟
دیگه دست خودم نبود، اشکام سرازیر شدن...
خاک بر سر منو این فامیلام! که هیچکس پشتم نیست!
مین هیوک خندید: یه فیلم ازت منتشر شده...
بعد گوشیشو به سمتم گرفت و فیلم حرف زدنم با تهیونگ توی صحنه رو باز کرد...
من...من این حرفارو نزدم! بخدا نزدم!!! نههه😭
گریه م بیشتر شد و داد زدم: نههه چرااا اینکارو با من میکنید؟؟؟ من هیچ کاری نکردممم من بیگناهممم!!! چرا شایعههه درست میکنید؟؟؟ من اینارو نگفتممم😭😭😭😭💔
اروم تر گفتم: همون آبرویی که داشتم هم پرید! دیگه تموم شد!:) 💔
پاهام خود به خود سست شدن...
مین هیوک گفت: وقتی توی صحنه حرف زدی فیلمتو گرفتم...اون عکسه رو یادته که خیلی وقت پیش بعد از اولین کنسرتت ازت گرفتم که افتادی روی تهیونگ؟...کار من بود...😂😈
با هر لحظه حرف زدنش بیشتر عذاب میکشیدم تا اینکه با حرفی که زد اشکام متوقف شد...بلکه از شدت فشار روانی شروع به لرزش کردم...
_بزار برات کامنت هاتو بخونم...
بعد از خوندن اون حرفا...حالم خیلی بد شده بود...
وومین ولم کرد...
مین هیوک عقب رفت...
وومین عقب رفت...
مین هیوک گفت: خب فلوریا، این یکی دیگه نوبته توعه!
فلوریا با لبخند شیطانی نزدیک اومد و چاقوش رو توی دستش چرخوند و یهو با یه حرکت، چاقو رو توی شکمم فرو کرد...
جیغ زدم: پس دستتون توی یه کاسه بود عوضیا!!! منو بگو که بهت اعتماد داشتم فلوریا
داد زدم: وومین تو واقعا چطور میتونی اینکارو کنی؟؟؟
وومین پوزخند زد: انگار هفته قبلو یادت رفته! بعدشم برام مهمی نیستی! انتظار داری کمکت کنم!؟
بغض کردم! بیا اینم از رسم فامیلی!
صدای خنده ی یک نفر سکوت رو شکست: افرین افرین! کار هاتون رو درست انجام دادید😈
این صدای کیه؟ چقدر آشناست!
این صدا... چییی؟؟؟ باورم نمیشه😭
مین هیوک؟؟؟؟
مین هیوک با خنده گونم رو نوازش کرد: تو آیدلی هان؟
با اخم نگاهش کردم؛ دوباره گفت: آیدلی که آبروش رفته؟
مکس کرد و ادامه داد: الانم باید کشته بشی در هر صورت! میدونی که آیدل هایی که با کسی رابطه دارن به ندرت از مردن قسر در میرن(اصکی رفتم از اوشی نو کو😐😂)
بزار ببینم تو...مهم ترین کنسرتتو خراب کردی؟
دوباره بغض گلومو فشرد...میخواست دوباره تمام بدبختیامو یادم بندازه؟؟
مین هیوک: طوری خراب کردی که همه ی طرفدار هات همون موقع از صحنه خارج شدن؟
بغض بیشتر گلومو تحت فشار گذاشت و داشت خفه م میکرد...
ادامه داد: به نظرت کی سنگ رو گذاشت!؟
نگاهش کردم...کی؟
پوزخند زد: وومین پسر خالته؟!
چشمام گرد شد...وومین اینکارو کرده!؟؟
دیگه دست خودم نبود، اشکام سرازیر شدن...
خاک بر سر منو این فامیلام! که هیچکس پشتم نیست!
مین هیوک خندید: یه فیلم ازت منتشر شده...
بعد گوشیشو به سمتم گرفت و فیلم حرف زدنم با تهیونگ توی صحنه رو باز کرد...
من...من این حرفارو نزدم! بخدا نزدم!!! نههه😭
گریه م بیشتر شد و داد زدم: نههه چرااا اینکارو با من میکنید؟؟؟ من هیچ کاری نکردممم من بیگناهممم!!! چرا شایعههه درست میکنید؟؟؟ من اینارو نگفتممم😭😭😭😭💔
اروم تر گفتم: همون آبرویی که داشتم هم پرید! دیگه تموم شد!:) 💔
پاهام خود به خود سست شدن...
مین هیوک گفت: وقتی توی صحنه حرف زدی فیلمتو گرفتم...اون عکسه رو یادته که خیلی وقت پیش بعد از اولین کنسرتت ازت گرفتم که افتادی روی تهیونگ؟...کار من بود...😂😈
با هر لحظه حرف زدنش بیشتر عذاب میکشیدم تا اینکه با حرفی که زد اشکام متوقف شد...بلکه از شدت فشار روانی شروع به لرزش کردم...
_بزار برات کامنت هاتو بخونم...
بعد از خوندن اون حرفا...حالم خیلی بد شده بود...
وومین ولم کرد...
مین هیوک عقب رفت...
وومین عقب رفت...
مین هیوک گفت: خب فلوریا، این یکی دیگه نوبته توعه!
فلوریا با لبخند شیطانی نزدیک اومد و چاقوش رو توی دستش چرخوند و یهو با یه حرکت، چاقو رو توی شکمم فرو کرد...
- ۷.۸k
- ۰۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط